دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
هرچند که غافل از تو بودم هردم
هرچند که خانۀ تو را گم کردم
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
آواز حزین باد، پیغمبر کیست؟
خورشید، چنین سرخ، روایتگر کیست؟
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
ای نگاه تو کلید بخت خوشاقبالها
کاش دیدارت مُیسَّر بود در این سالها
دل جام بلی ز روی میل از تو گرفت
تأثیر، ستارهٔ سهیل از تو گرفت