مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت