تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
حماسه بی زن و زن بی حماسه بیمعناست
که مرد بی مدد عشق در جهان تنهاست
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
حاج قاسم رفت اما داستانی مانده است
حاج قاسم رفت و راه بیکرانی مانده است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
شهر آزاد شد اما تو نبودی که ببینی
دلمان شاد شد اما تو نبودی که ببینی
ما دردها و داغها را میشناسیم
غوغای باد و باغها را میشناسیم
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم