تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
ای آنکه نور عشق و شرف در جبین توست
روشن، سرای دل ز چراغ یقین توست
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
عجب فضائل عرشی، عجب کمالی داشت
چه قدر و منزلت و جلوه جلالی داشت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام