مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
بحث روز است صحبت از غم تو
سرخ مانده هنوز پرچم تو
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
دیدی که چگونه من شهید تو شدم
هنگام نماز، رو سفید تو شدم
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم