گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی