میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
نبود غیر حرامی، به هرطرف نگریست
ولی خروش برآورد: «یاری آیا نیست؟»
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
سوی پیریام بردند لحظهها به آرامی
لحظههای خوشحالی، لحظههای ناکامی
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
کمک کنید به نوباوگان جنگزده
به آهوان هراسیدۀ پلنگزده
مهر شكست تا ابد حک شده بر جبينتان
كوچ كنيد غاصبان! جانب سرزمينتان
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
ماه، ماه روزه است
روز، روز ضربت است
یک عمر زنده باش ولیکن شهید باش
هر دم پی حماسه و عزمی جدید باش
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
ای نامۀ سر به مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!
آنقدر حاضری که کسی از تو دور نیست
هرچند دیده، قابل درک حضور نیست
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست