هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
ای بهترین دلیل تبسم ظهور کن
فصل کبود خندۀ ما را مرور کن
ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
مانده ز فهم تو دلم بینصیب
معجزۀ عشق، غرور غریب
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
ای طالب معرفت! «ولی» را بشناس
آن جان ز عشق مُنجلی را بشناس
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
باید سخن از حقیقت دین گفتن
از حُرمَت قبلۀ نخستین گفتن
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
هر چند غمی به چشم تو پنهان است
در دست تو سنگ و در دلت ایمان است
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
ماه محرم است و دلم باغ پرپر است
در چشم من، دوباره غمی سایهگستر است
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم