امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را