کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا
ز عمق حنجره بر بام شب اذان میگفت
حدیث درد زمین را به آسمان میگفت
رفتی تو و داد از دل دنیا برخاست
از پای نشست هرکه از جا برخاست
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
در باغ دعا اگر بهار است از اوست
هر شاخه اگر شکوفهبار است از اوست
در چاه عدم دو همقدم افتادند
با هم به سیهچال ستم افتادند
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
چه گویمت که چها کرد در نبرد، حسین؟
فقط خداست که داند چهکار کرد حسین
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
خوش باد نوایی که تواَش نغمهزن آیی!
صد سینه صدف داری اگر در سخن آیی!
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود