بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
کوچه کوچه نسیم سامرّا
عطر غم از عراق آورده
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
میمیرم از دلشورههای اربعینی
از حسرت و دلتنگی و غربتنشینی
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات
طوفانزدگان! کجاست کشتی نجات؟
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت