گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت