سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
خورشید هم در آسمان رؤیت نمیشد
دیگر کسی با ماه، همصحبت نمیشد
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
فرج یعنی دعای عهد خواندن، عهد را بستن
دعا یعنی پلی از فرش تا عرش خدا بستن
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
حاج قاسم سلام! آمدهام،
با خودت راهی نجف بشوم
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
آرزوی موج چیزی نیست جز فانی شدن
هست این فانی شدن، آغاز عرفانی شدن
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش