کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله