فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی
من به پابوسی تو آمدهام
شهر گلدستههای رنگارنگ
ای کوی تو، کعبۀ خلایق
طالع ز رخ تو، صبح صادق
ای نقطهٔ عطف آفرینش
روح ادب و روان بینش
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
«چه کربلاست! که عالم به هوش میآید
هنوز نالهٔ زینب به گوش میآید»