بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
ای رسول خدای را همدم!
در حریم رسالتش مَحرم
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتىست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب سر باید داد
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
گفتم که: دلت؟ گفت: لبالب ز امید
گفتم: سخنت؟ گفت: شعار توحید
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
اگرچه «تحتِ کسا» یک حدیث جای تو بود
همیشه قلب رسول خدا کسای تو بود
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفتهست، آری وضع کنعان، روشن است