تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
دلم کجاست تا دوباره نذر کربلا کنم
و این گلوی تشنه را شهید نیزهها کنم
من و دل، شیعۀ دردیم مولا!
بدون تو چه میکردیم مولا!
شبیه گل، سرشتی تازه دارم
هوای سرنوشتی تازه دارم
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
ببین، تاریخ در تکرار ماندهست
جهان در حسرت بسیار ماندهست
من و آوازۀ برگشتن تو
دلی اندازۀ برگشتن تو
کسی اینگونه شیدایی نکردهست
شبیه من شکیبایی نکردهست
جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
پیکار علیه ظالمان پیشهٔ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
این كیست از خورشید، مولا، ماهروتر
بیتابتر، عاشقتر، عبدالله روتر
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد