میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
خوش وقت کسی که عبرتاندیش شود
آگاهی او بیشتر از پیش شود
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
کتاب بود و به روی جهانیان وا بود
جواب هرچه نمیدانمِ جدلها بود
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
باز ما را چشمهای از اشک جاری دادهاند
روز و شب خاصیت ابر بهاری دادهاند
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
یا ایهاالعزیزتر از یوسف!
عکس تو را به چاه میاندازند
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
حقپرستان را امامی هست، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
دنیای کلام تو جهان برکات است
عمریست جهان ریزهخور این کلمات است
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ