ماه رمضان دیده به ما دوخته است
ماهی که چراغ رحمت افروخته است
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
به یاری تو به میدان کارزار نیاید
جماعتی که به رزق حلال، بار نیاید
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
آن عاشقِ بزرگ چو پا در رکاب کرد
جز حق هرآنچه ماند به خاطر جواب کرد
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
برای من دو چشم تر بگیرید
سراغ از یک دل پرپر بگیرید
شکسته، ارغوانی مینویسم
به یاد لالههای بیسر باغ
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
ناگاه دیدم آن شب، در خواب کربلا را
نیهای خشکنای صحرای نینوا را
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم
ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمیرسد
که در کنار او به هیچکس زیان نمیرسد
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد