دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
به رغم زخم زبانها به غم، عنان ندهم
ز کف، قرار خود از طعن طاعنان ندهم
بعید نیست غمت همچنان شهید بگیرد
بگیرد و همه جا باز بوی عید بگیرد
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
سرو است و به ایستادگی متهم است
از شش جهت آماج هزاران ستم است
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
هرچه از غم میشود جام بلا سرشارتر
مستی این جام، جان را میکند هشیارتر
چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
نسل حماسه، وارثان کربلا هستیم
نسلی که میگویند پایان یافت، ما هستیم
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
نمکپروردهات ای شهر من خیل شهیداناند
شهیدانی که هر یک سفرهدار لطف و احساناند
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟