زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
قلم به دست و عمامه بر سر، عبای غربت به بر کشیدی
به سجده رفتی و گریه کردی و انتظار سحر کشیدی
به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد
به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد
انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
در لغت معنی شبح یعنی
سایهای در خیال میآید
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه
آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت
امشب که با تو انس به ویران گرفتهام
ویرانه را به جای گلستان گرفتهام
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
دختری ماند مثل گل ز حسین
چهرهاش داغ باغ نسرین بود
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت