همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
علیاکبر همین که چهرۀ خود را نمایان کرد
خدا خورشید را در هفت پشت ابر پنهان کرد
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
هر دل که سوز عشق تکانش نمیدهد
حق در حریم قرب، مکانش نمیدهد
این عطر دلانگیز که از راه رسیده
بخشیده طراوات به دل و نور به دیده
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
محمد است و علیست آری
به خُلق و خَلق و به قد و قامت
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
رحمت باران اگر سیل است یا موج بلاست
هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست
بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمۀ الله اکبرش
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...