تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
ای آرزوی روشن دریاها
دیروز خوب، خوبیِ فرداها
باید به دنبال صدایی در خودم باشم
در جستجوی کربلایی در خودم باشم
ای مهر تو دلگرمی هر طفل یتیم!
ای خوانده تو را به چشم تر، طفل یتیم
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
الغرض! فیض خاص گشت تمام
سهم ما باز، فیض عام شده است
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم