زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
بی نور خدا جهان منّور نشود
بی عطر محمّدی معطّر نشود
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
ای آنکه نور عشق و شرف در جبین توست
روشن، سرای دل ز چراغ یقین توست
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند