فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
سجاد! ای به گوشِ ملائک، دعای تو
شب، خوشهچینِ خلوت تو با خدای تو
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیهکاری بود...
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
ای ریخته نسیم تو گلهای یاد را
سرمست کرده نفحهٔ یاد تو باد را
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند