زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
سلام روح بلندِ گذشته از کم دنیا!
تو ای مسافر بدرود گفته با غم دنیا
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
خدا نوشت به اسم شما سپیدهدمان را
و آفرید به نام شما زمین و زمان را
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
دارد از جایی بشارتهای پنهان میدهد
بیشتر نهج البلاغه بوی قرآن میدهد
خبر رسید که سیصد کبوتر آوردند
ولی کبوتر بیبال و بیپر آوردند
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
از باغ، گل و گلاب را میبردند
گلهای نخورده آب را میبردند