زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
باز جاریست خیابان به خیابان این شور
همقدم باز رسیدیم به میدان حضور
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
در خودم مانده بودم و ناگاه
تا به خود آمدم مُحرّم شد
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
روشن آن چشم که در سوگ تو پُر نم باشد
دلربا، نرگس این باغ به شبنم باشد
میان حجره چنان ناله از جفا میزد
که سوز نالهاش آتش به ماسوا میزد
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای