تو را همراه خود آوردهاند از شرق بارانها
تو را ای زادهٔ شرقیترین خورشید دورانها
در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
پر میکشند تا به هوای تو بالها
گم میشوند در افق تو خیالها
الا قرار دل و جانِ بیقرار ظهورت!
کدام جمعه بُوَد روز و روزگار ظهورت؟
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
کشیدی بر سر و رویم خودت دست عنایت را
کشاندی سمت خود، دادی به من پای لیاقت را
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
از روى حسین تا نقاب افکندند
در عالم عشق، انقلاب افکندند
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
به رغم صخره، جاریتر شده سیل محبتها
و دارد بیشتر قد میکشد رود ارادتها
کرامت مثل یک جرعهست از پیمانۀ جانش
سخاوت لقمهای از سادگی سفرۀ نانش..
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
یک عمر دلم غصۀ مولا خوردهست
تا حکم شهادت من امضا خوردهست