عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
الا قرار دل و جانِ بیقرار ظهورت!
کدام جمعه بُوَد روز و روزگار ظهورت؟
ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
از روى حسین تا نقاب افکندند
در عالم عشق، انقلاب افکندند
ای قدر تو بر مردم دنیا پنهان
چون گوهر در سینۀ دریا پنهان
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
من در بر کشتی نجات آمدهام
در ساحل چشمۀ حیات آمدهام
بر درگهِ خلق، بندگی ما را کُشت
هر سو پیِ نان دوَندگی، ما را کُشت
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست
یک عمر دلم غصۀ مولا خوردهست
تا حکم شهادت من امضا خوردهست
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
سرسبزی ما از چمن عاشوراست
در نای شهیدان، سخن عاشوراست
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
نور خدا گرفته فضاى مدینه را
تغییر داده حال و هواى مدینه را
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست