گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
در این سحر که سحرهای دیگری دارد
دل من از تو خبرهای دیگری دارد
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟
افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟
که بود این موج، این طوفان، که خواب از چشم دریا برد؟
و شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا برد
که دیده زیر زمین باغ بیخزانی را؟
نهانتر از سفر ریشهها جهانی را
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»
آن نور همیشه منجلی فاطمه است
سرّ ابدی و ازلی فاطمه است
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین