امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
باز هم آدینه شد، ماندهام در انتظار
چشم در راه توام، بیقرارم، بیقرار
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
یکی از همین روزها، ناگهان
تو میآیی از نور، از آسمان
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
شبی که نور زلال تو در جهان گم شد
سپیده، جامه سیه کرد و ناگهان گُم شد
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
بعد از آن واقعهٔ سرخ، بلا سهم تو شد
پیکر سوختهٔ کربوبلا سهم تو شد
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی