میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
سرّ نى در نینوا مىماند اگر زینب نبود
کربلا، در کربلا مىماند اگر زینب نبود
آنچه در سوگ تو اى پاکتر از پاک گذشت
نتوان گفت که هر لحظه چه غمناک گذشت
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
نگاه میکنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
این روزها پر از تبِ مولا کجاییام
اما هنوز کوفهای از بیوفاییام
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
آن سو، همه برق نیزه و جوشن بود
این سو، دلی از فروغ حق روشن بود
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
شيعيان! ديگر هواى نينوا دارد حسين
روى دل با كاروان كربلا دارد حسين
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
به شیوۀ غزل اما سپید میآید
صدای جوشش شعری جدید میآید