رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
ای کلیماللَّه تماشا کن کلام الله را
بر فراز دست خورشیدِ ولایت، ماه را
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزندهتر از جان آورد
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش خاطرات تو را دم گذاشتم
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت