اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
فرصت نمیشود که من از خود سفر کنم
از این من همیشگی خود گذر کنم
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش
روشن کن آسمان و زمین را به نور خویش
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
بسیار بار آب گذر کرد از سرش
شیراز ماند و چشمۀ الله اکبرش
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
آنجا كه حرف توست دگر حرف من كجاست؟
در وصل جای صحبت از خویشتن كجاست؟
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار