نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
آسمان را پهن میکردی به هنگام نماز
تا که باشد کهکشان با خاک پایت همتراز
زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
بی تو میماند فقط رنج عبادتهایشان
بیاطاعت از تو بیهودهست طاعتهایشان
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
گنجشکان باغ را اجابت کردند
از باغ پس از خزان عیادت کردند
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
سیاست داشت، اما مثل حیدر بود در میدان
که تیغ تیز میدان میدهد سَیّاس را برهان
میرسد باز به گوش دل ما این آواز
چه نشستید که درهای عنایت شد باز
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران