فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
مینویسند جهان چهرۀ شادابی داشت
هر زمان محضر او قصد شرفیابی داشت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
دمی با آه خلوت کن، بگیر ای دل جلا اینجا
بیا سبقت بگیر از خلق، با رنگ خدا اینجا
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
سپر ز گریه و شمشیر از دعا دارد
مَلَک به سجدۀ او رشکِ اقتدا دارد
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
مژده کز آفاق روشن، گل به دست آمد بهار
برگ برگ سبزه را شیرازه بست آمد بهار
شبیه آسمانیها هوای قم به سر دارم
نشانی از چهل اختر درون چشم تر دارم
نام گرامیاش اگر عبدالعظیم بود
عبد خدای بود و مقامش عظیم بود
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
کی میشود از مهر تو، شرمنده نشد؟
یا بندهنوازی تو را بنده نشد؟
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
تو کیستی که در اندیشۀ رسول خدایی
فروغ چشم حبیبی و چلچراغ هدایی
الهی به شور قیام حسین
به فریاد سرخ و پیام حسین
«چرا تو ای شکستهدل! خدا خدا نمیکنی
خدای چارهساز را، چرا صدا نمیکنی»
مدینه باز هوای خوشِ بهاری داشت
هوای تازۀ فصل بنفشهکاری داشت
تو کیستی که صداقت تو را صدا میکرد
دعا به جان تو پیغمبر خدا میکرد
کسی از شعر، از توصیف از اندیشه آن سوتر
کسی از دیگران برتر کسی دیگرتر از دیگر
باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
بیا سنگینیِ بارِ گناهم را نبین امشب
مقدّر کن برایم بهترینها را همین امشب