بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
الهی به شور قیام حسین
به فریاد سرخ و پیام حسین
میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
قسم خوردهای! اهل ایثار باش
قسم خوردهای! پای این کار باش
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
شنیدم رهنوردان محبت
شدند آیینهگردان محبت
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
سلام ای طبیب طبیبان سلام
سلام ای غریب غریبان سلام
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
الهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی، وآن دل همه سوز
به نام چاشنیبخش زبانها
حلاوتسنج معنی در بیانها...
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
سپیدهدم که هنگام نماز است
درِ رحمت به روی خلق باز است
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل