گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست
نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق:
کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟
چون صبح، کلید آسمان میدهدت
عطر خوشِ عمر جاودان میدهدت
بگو برای من ای شعر از زمانهٔ او
کدام بیت مرا میبرد به خانهٔ او
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
چه شد که در افق چشم خود شقایق داشت
مدینهای که شب پیش صبح صادق داشت
بی مهر نبی و آل او دل، دل نیست
در سینه به غیر مشتی آب و گل نیست
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان میداد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان میداد
کسی که راه به باغ تو چون نسیم گرفتهست
صراط را ز همین راه مستقیم گرفتهست
ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
ای دوست در بهشت، تو را راه دادهاند
پروانهٔ زیارت دلخواه دادهاند
گلویم خشک از بغض است و چشمانم ز باران، تر
پریشان است احوال من از حالی پریشانتر
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست