تيغيم که در فراز، رعبانگيزيم
هنگام فرود، خون دشمن ريزيم
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
ای کعبه به داغ ماتمت نیلیپوش!
وز تشنگیات فرات در جوش و خروش
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
شب تا به سحر نماز میخواند علی
با دیدۀ تر، نماز میخواند علی
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
کی غیرت مردانۀ ما بگذارد
دشمن به حریم خانه پا بگذارد؟
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
هرگز نگذاشت تا ابد شب باشد
او ماند که در کنار زینب باشد
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
چون موج ز طوفان بلا برگشته
از کوچهٔ سرخ لالهها برگشته
آگه چو شد از حالت بیماری او
دامن به کمر بست پیِ یاری او
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
شوریده سری که شرح ایمان میکرد
هفتاد و دو فصلِ سرخ عنوان میکرد
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود