ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
میشود دست دعای تو به باران نرسد؟!
یا بتابی به تن پنجرهای جان نرسد؟!
دلدادۀ عشق، از صفاتش پیداست
صدق سخن از صبر و ثباتش پیداست
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
سیر من سیر الیالله است تا مقصد تویی
کیستم؟ دست نیازم، لطف بیش از حد تویی
ای که دل غریب من، با تو شد آشنا، رضا
اشک من است پنجه در پنجرۀ تو یا رضا
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
دل را نظر لطف تو بیتاب کند
مس را به خدا، طلا کند، آب کند
ساحت قدس تو ای آینۀ «آیۀ نور»
هست سرچشمۀ آگاهی و شیدایی و شور
ای روشن امید که در دل نشستهای
چون چلچراغ عشق، به محفل نشستهای
سلام! آمدهام تا به من، امان بدهید
دلی به روشنی رنگ آسمان بدهید
شوکران درد نوشیدم، دوا آموختم
غوطه در افتادگی خوردم، شنا آموختم
چقدر با تو کبوتر، چقدر با تو نگاه
چقدر آینه اینجا نشسته راه به راه
کعبۀ اهل ولاست صحن و سرای رضا
شهر خراسان بُوَد کربوبلای رضا
شب گذشت از نیمه اما با تو صحبت میکنم
تا که بگزارم نماز عشق، نیت میکنم
در مشت خاک ریشۀ شمشاد میدود
همچون نسیم در قفس آزاد میدود