بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
کوچه کوچه نسیم سامرّا
عطر غم از عراق آورده
امروز دلتنگم، نمیدانم چرا! شاید...
این عمر با من راه میآید؟ نمیآید؟
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
پیچیده شمیم ندبه و عهد و سمات
طوفانزدگان! کجاست کشتی نجات؟
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
با دردهای تازهای سر در گریبانم
اما پر از عطر امید و بوی بارانم
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
دست در دستِ باد میریزد
به روی شانه گیسوان سپید
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
چو بر آیینۀ خورشید میشد بغض شب پیدا
به نبض سینۀ مهتاب دیدم تاب و تب پیدا