گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
سبزپوشا با خودت بخت سپید آوردهای
گل به گل هر جا بهاری نو پدید آوردهای
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش