سبکبال بر موجی از مه، به قاف تماشا رسیدند
به صبحِ تشرف به خورشید، به دیدار فردا رسیدند
به جز دریغ، چه از دست من برآمده است؟!
مرا به غزه ببر، طاقتم سرآمده است
سرو است و به ایستادگی متهم است
از شش جهت آماج هزاران ستم است
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
چنان شیرینی دنیای ما شورانده دنیا را
که از ما وام میگیرند آیین تماشا را
ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
یک گوشه نشسته عقده در دل کردهست
مرداب که سعی خویش زائل کردهست
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
سرخی امروزشان شد سبزی فردای ما
ای فدای نام قاسمها و محسنهای ما
در این همه رنگ، آنچه میخواهی نیست
در این همه راه، غیر گمراهی نیست
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
ای نفس! تو را نمازِ خجلتباریست
هر رکعت تو، منت بیمقداریست
کی میشود از مهر تو، شرمنده نشد؟
یا بندهنوازی تو را بنده نشد؟
تویی که میدمی از عرش هر پگاه، علی
منوّرند به نور تو مهر و ماه، علی
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
طوفان خروش و خشم ما در راه است
سوگند به آه، عمرتان کوتاه است
زمان! به هوش آ، زمین! خبردار
که صبح برخاست، صبح دیدار