پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
صحنهای بس جانفزا و دلنشین دارد بقیع
رنگوبو از لالههای باغ دین دارد بقیع
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
بوی گل از سپیده میآید
اشک شوقم ز دیده میآید
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
صبح سپید سر زد و خورشید خاورش
گیتی سیاهجامه فرو ریخت از برش
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
پیام نور به لبهای پیک وحی خداست
بخوان سرود ولایت که عید اهل ولاست
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
رُخت فروغ خداوند دادگر دارد
قَدت نشان ز قیام پیامبر دارد
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
گرچه سوز همه از آتش هجران تو بود
رمز آزادی توحید به زندان تو بود
بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را
کز آتش دل کردهام روشن، چراغ آه را
دیده شد دریای اشک و، عقده از دل وا نشد
ماه گم گردید و امشب هم اجل پیدا نشد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت