همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
میگریزم به هوایی که پر از زیستن است
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلوده پیغام از کبوترهای چاهی داشت
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
ای کلیماللَّه تماشا کن کلام الله را
بر فراز دست خورشیدِ ولایت، ماه را
چون سرو همیشه راست قامت بودی
معنای شرافت و شهامت بودی
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
دل در حرم تو خویش را گم کردهست
یعنی عوض گریه تبسم کردهست
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
ما طائر قدسیم، نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم