تو را همراه خود آورده‌اند از شرق باران‌ها
تو را ای زادهٔ شرقی‌ترین خورشید دوران‌ها
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمه‌گاه حسین است، «اَسلَم» است
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانه‌وار آمد و پروانه‌تر گذشت
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطره‌اش آن همه پرواز از ما
باز شد پنجرۀ روشنی از فصل حضور
فصل سرسبز دعا، فصل شکوفایی نور
سحر دمیده و بر شیشه می‌زند باران
هوا مسیح‌نفس شد، به مقدم رمضان
گر چه از غم، شکسته بالِ من است
اشک من شاهد ملالِ من است
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
اگر دینی‌ست باقی در جهان بی‌شبهه دین توست
یداللهی که می‌گویند خود در آستین توست
آماده‌اند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گران‌قدر‌ترین عشق جهان است
ای ماه، ای چراغ فروزان راه من
ای آشنای زمزمه و اشک و آه من
افسوس که این فرصت کوتاه گذشت
عمر آمد از آن راه و از این راه گذشت
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جان‌پرور آوَرَد
ای آن‌که حدیث تو شنفتن دارد
گل با رخ خوب تو شکفتن دارد
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهنده‌ای گواهت باشد
خیمه‌ها محاصره‌ست تیغ‌هاست بر گلو
دشنه‌هاست پشتِ سر، نیزه‌هاست پیشِ رو
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن می‌شکند کوه، کمرها
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشۀ تثبیت سیه‌کاری بود...
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
میان حجره چنان ناله از جفا می‌زد
که سوز ناله‌اش آتش به ماسوا می‌زد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آن‌قدر، تا جان خود را یافتم
