دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
تو آمدی و بهشت برین مکه شدی
امان آمنه بودی امین مکه شدی
مدینه ماه تو آمادۀ سفر شده است
نشان کوچ، در آیینه جلوهگر شده است
نبی به تارک ما تاج افتخار گذاشت
برای امت خود فخر و اقتدار گذاشت
کجاست جای تو در جملۀ زمان که هنوز...
که پیشازاین؟ که هماکنون؟ که بعدازآن؟ که هنوز؟
بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
سحر دمیده و بر شیشه میزند باران
هوا مسیحنفس شد، به مقدم رمضان
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
نمردهاند شهیدان که ماه و خورشیدند
که کشتگان وطن، زندگان جاویدند
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
مبر به جای اطاعت به کار طاعت را
گران به خاطر مردم مکن عبادت را
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
به زیر تیغ نداریم مدعا جز تو
شهید عشق تو را نیست خونبها جز تو
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
چقدر بد شده دنیا چقدر بد شدهایم
به جای گرمی آغوش، دست رد شدهایم
بخوان به نام شکفتن، بخوان به نام بهار
که باغ پر شود از جلوۀ تمام بهار
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
سلام بر تو کتاب ای که آفتاب تویی
گرانترین و گرامیترین کتاب تویی
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی