چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
دمی با آه خلوت کن، بگیر ای دل جلا اینجا
بیا سبقت بگیر از خلق، با رنگ خدا اینجا
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
آمد سحر دوباره و حال سَهَر کجاست؟
تا بلکه آبرو دهدم، چشم تَر کجاست؟
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
چشیدم در حریمت طعم عشق لایزالی را
کشیدم در غل و زنجیر نفس لاابالی را
کی میشود از مهر تو، شرمنده نشد؟
یا بندهنوازی تو را بنده نشد؟
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
الهی به شور قیام حسین
به فریاد سرخ و پیام حسین
«چرا تو ای شکستهدل! خدا خدا نمیکنی
خدای چارهساز را، چرا صدا نمیکنی»
آفتابی شدی و چشمانت
آسمان آسمان درخشیدند
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
زینب که على با جلوات دگرىست
زهراى بتول در حیات دگرىست