میان شعله میسوزد مگر باران؟ نمیسوزد
اگرچه «جسم» هم آتش بگیرد، «جان» نمیسوزد
دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
گرفتارم گرفتارم اباالفضل
گره افتاده بر کارم اباالفضل
دید خود را در کنار نور و نار
با خدا و با هوا، در گیر و دار
وقتی که شدهست عاشق مولا، حر
ای کاش نمیشد این چنین تنها، حر
مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند
قطره میآمد که خود را بخشی از دریا کند
آزاده است، بندۀ آقای عالم است
سلمان خیمهگاه حسین است، «اَسلَم» است
پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
در هر گذری و کوچه و بازاری
پهن است بساطِ حرصِ دنیاداری
ای نبیطلعت، ای علیمرآت
وی حسنخصلت، ای حسینصفات
اینجا دل سفرهها پر از نان و زر است
آنجا جگر گرسنهها، شعلهور است
همیشه مرد سفر مرد جاده بود پدر
رفیق و همدم مردم، پیاده بود پدر
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است