آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
چه سِرّیست؟ چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
ماه، ماه روزه است
روز، روز ضربت است
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
جابر! این خاکی که عطرش، از تو زائر ساخته
آسمانها را در این ایوان، مجاور ساخته
شهادت میتواند مرگ در راه وطن باشد
شهادت میتواند خلوتی با خویشتن باشد
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
خیمهها محاصرهست تیغهاست بر گلو
دشنههاست پشتِ سر، نیزههاست پیشِ رو
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
توفان و باد و خورشید
بیداد کرد آن سال
دشت
گامهای جابر و عطیّه را
زمين را میکشند از زير پامان مثل بم يک روز
نمیبينيم در آيينه خود را صبحدم يک روز
چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
روز عاشوراست
کربلا غوغاست